سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

 

8 صبح: تو رخت خواب…..

 9
صبح: یکم وول میخوره  یه لنگه از پاشو از زیر پتو میده بیرون کفش های مارک
دارش هنوز پاشه از پارتی دیشب اومده زحمت در آوردنشم نکشیده….
10

 صبح:
مامان در و باز میکنه میبینه پسرش خوابه(الهی مادر فدات شه بچه ام تا صبح
خونه دوستش کارای پایان نامه اش رو میدیده گناه داره صداش نکنم یکم دیگه
بخوابه!)

11 صبح : از جا میپره سمت دستشویی………….(اگه نه که باز خوابه)

12
صبح یا ظهر: موبایلشو میبینه 99 تا میس کال  199 تا اس ام اس سرش گیج میره
سونیا - رزا- سارا-بهناز -نازی-ژیلا- الناز- بیتا و………اقدس و شوکت هم
آخریاشن اوه باز زنگ میخوره؟ سایلنت بهترین راه حله!
میشه یه ساعت دیگه هم خوابید!

1
ظهر: مامان اومد دم در باز خوابه؟ پسر گلم  علی جان بیدار شو مادر لنگه
ظهر پاشو ضعف می کنیا! خوشگلم مامانت قوربونه ابروهای شمشیریت بره ….علی
جاااااان عللللللللللللی (پتو رو میکشه)….ا…مامان!! بزار بخوابم  پاشو
دیگه پرتش میکنه

2 ظهر:ماماااااااااااااان …..ناهار

3 ظهر:مامااااان جورابام کو؟

4عصر: مامااااااااااان ….سوییچ؟؟

5 عصر: اولین اتو…(مسافرکشی صلواتی پسرا بیشتر برا ثوابش این عمل انسان دوستانه رو انجام میدن)

6
عصر:به دستور مامان میره دنبال آبجی کوچیکه کلاس زبان البته این کار هم
فقط از روی علاقه به خواهر انجام میده نه برای دید زنی چشم ها مثل چراغ
پلیس میگرده که کسی از قلم نیوفته البته این کار هم برای نظارت وحس انسان
دوستی انجام میده و فقط کافیه یک پسر 10 ساله بیاد بیرون از کلاس خواهر
پشت کنکوریشو خفه میکنه که ..آره کلاس مختلطه تو هم این همه کلاس حتما
باید بیای اینجا! حالا باشه خونه حسابتو میرسم به لیدا بگو بیاد برسونیمش
دیر وقته زشته..(داداش آخه اون که خونه اش 2ساعت با ما فاصله است….امان از
این خواهر ها که درد برادراشونو نمی فهمن نمی دونن برادر ضون بیچاره کمک و
امداد…)

7 عصر: لیدا خانم شما تشنه تون نیست آبجی؟ تو چی؟ با یه آب زرشک چطورین؟
(زود خودش میخوره دوتا هم میاره میده به خواهرش و لیدا جون سریع راه
میوفته یه ترمز شدید که لیدا جان نیازمند به دستمال کاغذی علی آقا هم که
نقشه اش گرفت دستمال حاوی شماره موبایل رو تقدیم میکنه ….)با یه عالمه
شرمندگی لیدا که خشکش زده ترجیح میده با مانتوش پاک کنه …

8 غروب: دم خونه لیدا و لحظه فراق ….چه زود دیر می شود….!!!

9 شب: آقا این خانم برسونین به این آدرس با آژانس خواهرو پیچوند…..

10شب: یه مهمونی کوچیک طرفای کامرانیه حیلی خلوت فقط از دور شبیه تظاهرات میمونه…

2شب:مادر
کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت …. چقدر برای پایان نامه ات زحمت میکشی دیگه
جون نمونده برات بیا یه لقمه غذا بخور جون بگیری؟ نه مامان خسته ام با
لباس تو رختخواب ولو میشه (مادر: الهی مادرت بمیره باز بی غذا خوابید خدا
لعنت کنه هر چی دانشگاه بچه های مردم اسیرن برا یه درس هر شب تحقیق!!!)


نوشته شده در شنبه 88/1/8ساعت 1:22 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 


5صبح: دیدن رویای شاهزاده سوار بر اسب در خواب…..

 

6 صبح: در اثر شکست عشقی که در خواب از طرف شاهزاده می خوره از خواب می پره .

 

7صبح: شروع می کنه به آماده شدن . آخه ساعت 12 ظهر کلاس داره!!!!!!!!

 

8 صبح: پس از خوردن صبحانه مفصل (علی رغم 18 کیلو اضافه وزن) شروع می کنه به جمع
آوری وسایل مورد نیاز: جوراب و مانتو و کیف و لوازم آرایش و لوازم آرایش و
لوازم آرایش و لوازم آرایش و…

 

9صبح: آغاز عملیات حساس زیر سازی بر روی صورت (جهت آرایش)

 

10 صبح: عملیات زیرسازی و صافکاری و نقاشی همچنان با جدیت ادامه دارد .

 

11 صبح: عملیات
آرایش و نقاشی و لنز کاری و فیشیل و فوشول با موفقیت به پایان می رسد و پس
از اینکه دختر خودش رو به مدت نیم ساعت از زوایای مختلف در آیینه بررسی
کرد و مامان جون 19 تا عکس از زوایای مختلف ازش گرفت، به امید خدا به سمت
دانشگاه میره .

 

12 ظهر: کلاس
شروع شده و دختره وارد کلاس میشه تا یه جای خوب برا خودش بگیره . ( جای
خوب تعابیر مختلفی داره . مثلا صندلی بغل دستی پولدارترین پسر دانشگاه -
صندلی فیس تو فیس با استاد: در صورتی که استاد کم سن و سال و مجرد باشد و
… )

 

1 ظهر: وسط
کلاس موبایل دختر می زنگه و دختر با عجله از کلاس خارج میشه تا جواب منیژه
جون رو بده. و منیژه جون بعد از 1.5 ساعت که قضیه خاستگاری دیشبش رو +
قضیه شکست عشقی دوست مشترکشون رو براش تعریف کرد گوشی رو قطع می کنه. اما
دیگه کلاس تموم شده .

 

2 ظهر: کلاس
تموم شده و دختر مجبوره از یکی از پسرای کلاس جزوه بگیره. توجه داشته
باشین دختر نباید از دخترا جزوه بگیره. آخه جزوه دخترا کامل
نیست!!!!!!!!!!!

 

3 ظهر: دختر همچنان در جستجوی کیس مناسب جهت دریافت جزوه!!!!!

 

4عصر: دختر نا امید در حرکت به سمت خانه.

 

5 عصر: یکدفعه ماشین همون پسر پولداره که جزوه هاشم خیلی کامله جلوی پای دختره ترمز می کنه و ازش می خواد که برسونتش.

 

6 عصر: دختر به همراه شاهزاده رویاهاش در کافی شاپ گل زنبق!!! میز دوم. به صرف سیرابی گلاسه.

 

7 عصر: دختر دیگه باید بره خونه و پسر تا دم خونه می رسونتش.

 

8 غروب: دختر در حال پیاده شدن از ماشین اون پسره: راستی ببخشید جزوه تون کامله؟؟؟
امروز انقدر از عشق سخن گفتی مجالی برای تبادل جزوه نموند. و جزوه رو از
پسر می گیره.

 

9 شب: دختر در حال چیدن میز شام در خانه سه تا ظرف چینی گل سرخی جهیزیه مامانش رو میشکونه (از عواقب عاشقی)

 

10شب: دختر در حال تفکر به اینکه ماه عسل با اون پسره کجا برن ؟؟!!؟!؟!؟!؟!

 

2شب: دختر داره خواب میبینه رفته ماه عسل.

 5 صبح: دختره بیدار میشه و میبینه اون پسره sms داده که: برای نامزدم کلی از تو تعریف کردم. خیلی دوست داره امروز با من
بیاد دانشگاه ببینتت!!! و امروز دختر باید کمی زودتر به دانشگاه برود.
شاید جای مناسب تری در کلاس نصیبش شد!!!!!!!!!!!!!

نوشته شده در شنبه 88/1/8ساعت 1:20 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

پاییز را دوست دارم ....

بخاطر غریب و بی صدا آمدنش

بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش

بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش

بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش

 بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی

بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها

بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش

 بخاطر شب های سرد و طولانی اش

بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام

بخاطر پیاده روی های شبانه ام

           بخاطر بغض های سنگین انتظار

بخاطر اشک های بی صدایم

بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام

بخاطر معصومیت کودکی ام

بخاطر نشاط نوجوانی ام

بخاطر تنهایی جوانی ام

بخاطر اولین نفس هایم

بخاطر اولین گریه هایم

بخاطر اولین خنده هایم

بخاطر دوباره متولد شدن

بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر

بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه

بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه

بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش

پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز

 و من عاشقانه پاییز را


نوشته شده در جمعه 88/1/7ساعت 1:56 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

روزی
یک مرد ثروتمند،پسر کوچکش را به یک دهکده برد تا به او نشان دهد مردمی که
در آن زندگی میکنند،چقدر فقیر هستند.آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر
یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر،مرد از پسرش پرسید"«نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد:«عالی بود پدر!»

پدر پرسید"«آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»

پسر پاسخ داد:«فکر میکنم»

و پدر پرسید:«چه چیزی از این سفر آموختی؟»

پسر
کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:«فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها
چهارتا.ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت
ندارد.ما در حیاطمان فانوسهایی تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند.حیاط
ما به دیوارهایش محدود است اما باغ آنها بی انتهاست!»


نوشته شده در جمعه 88/1/7ساعت 1:50 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

ماجرای عجیب یک زن
 



هفتمین ازدواج من با مردی به نام ناصر بود. این مرد هم در نگاه اول مردی
مناسب و ایده آل به نظر می رسید اما زندگی با او حقایقی را برایم آشکار
کرد که تا پیش از این از آنها اطلاع نداشتم.

زنی که هفت بار از سه شوهر خود طلاق گرفته بود این بار برای اثبات
ازدواج با شوهر اولش به دادگاه خانواده مراجعه کرد.
به گزارش اعتماد، این زن 59 ساله که فهیمه نام دارد چندی قبل با مراجعه
به شعبه 261 دادگاه خانواده طی دادخواستی از قاضی اقدم خواست طی حکمی
رسمی تایید کند او همسر مردی به نام ایوب که اکنون فوت شده، بوده است.
فهیمه در اظهاراتش گفت؛ من سال ها قبل با ایوب آشنا شدم و از آنجا که هر
دو به یکدیگر علاقه داشتیم، با موافقت خانواده هایمان با هم ازدواج
کردیم، اما زندگی مشترک مان زیاد دوام نیاورد و پس از مدتی با بالا گرفتن
اختلافات از وی طلاق گرفتم. چند ماهی از جدایی ما گذشته بود که ایوب
دوباره سراغ من آمد و خواست زندگی تازه یی را از سر بگیریم. من که به
ازدواج مجدد با شوهر اولم بی میل نبودم از او مهلت خواستم تا کمی فکر کنم
و سرانجام با این استدلال که هر دو به اشتباه های گذشته خود پی برده ایم
برای دومین بار به صورت رسمی عقد کردیم ولی این بار هم زندگی مان خیلی
زود به تشنج کشیده شد و راه دیگری به جز طلاق برایمان باقی نماند. پس از
دومین طلاق دوباره من و ایوب سر راه یکدیگر قرار گرفتیم و با این امید که
این بار زندگی ایده آلی خواهیم داشت دوباره با هم ازدواج کردیم، اما
خوشبختی برای ما فقط یک سراب بود و سرانجام برای سومین بار حکم طلاق من و
ایوب صادر شد.

زن میانسال ادامه داد؛ هرچند قصد داشتم پس از سه بار ازدواج ناموفق با یک
مرد دیگر هرگز پای سفره عقد ننشینم اما سرنوشت مرا با مردی به نام جواد
آشنا کرد که به نظر می رسید مردی خوب و قابل اعتماد است. در مدتی که با
او مراوده داشتم به این نتیجه رسیدم که برخلاف ایوب، ازدواج با این مرد
می تواند مرا به رویاها و آرزوهایم برساند. وی نیز برای آغاز زندگی مشترک
با من لحظه شماری می کرد و همین علاقه دوجانبه سبب شد با هم ازدواج کنیم
ولی اختلافاتی که بر سر مسائل مختلف بین ما وجود داشت مانع از رسیدن به
اهداف مان شد و از جواد هم طلاق گرفتم، اما همان طور که نمی توانستم
زندگی در زیر یک سقف را در کنار جواد تحمل کنم دوری از او هم برایم
غیرممکن می نمود به همین خاطر پس از چند ماه برای دومین بار به عقد او
درآمدم ولی باز هم از وی طلاق گرفتم و پس از دومین طلاق از جواد همان
شیوه یی را در پیش گرفتم که در زندگی با ایوب تجربه کرده بودم. به این
ترتیب سومین بار با هم پای سفره عقد نشستیم و مدتی بعد هر دو مشتاق و
راضی به محضر رفتیم تا طلاق مان را به ثبت برسانیم.

فهیمه در ادامه اظهاراتش گفت؛ هفتمین ازدواج من با مردی به نام ناصر بود.
این مرد هم در نگاه اول مردی مناسب و ایده آل به نظر می رسید اما زندگی
با او حقایقی را برایم آشکار کرد که تا پیش از این از آنها اطلاع نداشتم.
روحیات، تفکر، سلیقه و خلق و خوی ناصر کاملاً در تضاد با من بود و ما هیچ
نقطه مشترکی نداشتیم که بخواهیم با توسل به آن به دوام زندگی مان
بیندیشیم. به همین خاطر بار دیگر راهی دادگاه خانواده شدم، دادخواست طلاق
ارائه دادم و بعد از طی مراحل قانونی که کاملاً با آن آشنایی پیدا کرده
بودم از ناصر هم جدا شدم.. در همین ایام بود که تقدیر ازدواج هشتم را به
عنوان یک گزینه قابل تامل پیش رویم گذاشت. ایوب شوهر اولم که در این مدت
خود با زنی دیگر ازدواج کرده و او را طلاق داده بود دوباره نزد من بازگشت
و با حرف هایش مرا قانع کرد که اکنون هر دو تجربه کافی را برای داشتن یک
زندگی آرام داریم. پس از آنکه موافقتم را برای ازدواج دوباره با ایوب
اعلام کردم قرار شد مراسم عقد را خصوصی برگزار کنیم و ازدواج مان را ثبت
نکردیم اما دو ماه پیش شوهرم فوت شد و ثبت نشدن ازدواج برایم دردسر
آفرید. حقیقت امر این است که او کارمند بود و من برای گرفتن حقوقش باید
ثابت کنم همسرش بوده ام. من که دیگر قصد ندارم ازدواج کنم برای امرار
معاش به این پول نیاز دارم و خواستار صدور حکم اثبات زوجیت هستم.

بنابراین گزارش قاضی دادگاه پس از شنیدن اظهارات این زن 59 ساله رسیدگی
به پرونده وی را به آینده موکول کرد.


نوشته شده در جمعه 88/1/7ساعت 1:46 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

هر آنچه هستی بهترین باش!!!!!!!!!
 



اگر نمیتوانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی

بوته ای در دامنه باش

ولی بهترین بوته ای باش که در دامنه میروید

اگر نمیتوانی درخت باشی ?بوته باش

اگر نمیتوانی بوته باشی?علف کوچکی باش

و چشم انداز شاهراهی را شادمانه تر کن

همه مارا که ناخدا نمیکنند?ملوان هم میتوان بود

(در این دنیا برای همه ما کاری است

کارهای بزرگ و کمی کوچک)

و آنچه که وظیفه ماست چندان دور از دسترس نیست


نوشته شده در جمعه 88/1/7ساعت 1:38 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

حکایت آن زن مدرن امروزی!!!!!!!!!
 



یکی بود یکی نبود...

   یک ماه پیشونی بود که خوب دختری بود

.یک نامادری داشت که کلاً ناجور بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود

.دائماً ماه پیشونی را به کار میگرفت و بعدش می انداخت
توی تنور.مرض داشت.یک روز نماینده پادشاه آمد دم در خانه شان و گفت برای
پسر پادشاه دختر خوب دارند؟نامادری دختر زشت و بی هنرش را نشان
داد.نماینده گفت:نه بابا این چیه؟! پادشاه یک دختر همه چیز تمام میخواهد
که هم خوشگل باشد هم صاحب کمالات و هم کلی هنرمند و امروزی.نامادری
گفت:همینه که هست.دیگر دختر نداریم. ماه پیشونی که توی تنور نشسته بود این
صحنه ناجوانمردانه را دید ویهو تصمیم گرفت که بلند بشود وبر این ظلم و ستم
چندین صد ساله را بشورد و جنبشی بکند.چفت در را به سختی باز کرد وبه
نماینده پادشاه گفت من اینجا هستم


نوشته شده در جمعه 88/1/7ساعت 1:27 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

آسمان باراه شیری مال تو

تکه ای ازیک ستاره سهم من

شهرمن باخاطراتش مال تو

غربت وکوچ دوباره سهم من

عشق باتندیس مینا مال تو

فصلی ازیک یادواره سهم من

مثنوی هاوغزل ها مال تو

قطعه های پاره پاره سهم من

شعرمن باحس خوبش مال تو

مصرعی ازچارپاره سهم من

حافظ ودیوان حافظ مال تو

نازنین،یک استخاره سهم من


نوشته شده در جمعه 88/1/7ساعت 1:21 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

وقتی که خوابی نیمه شب تورانگاه می کنم

زیبایی ات راباخدا گاه اشتباه می کنم

ازشرم سرانگشت من پیشانیت ترمی شود

بوی تنت می پیچدو دنیامعطرمی شود

گیسوت تابی می خورد،می لغزدازبازوی تو

ازشانه جاری می شودچون آبشاری موی تو

چون نسترن دربسترم می گسترانی بوی خود

من رانوازش می کنی برمهربان زانوی خود

ای آفتاب،ای آفتاب امشب بمیرودرنیا

ای شب، بیامردانه تاروزقیامت سرنیا

آسیمه می خیزم زخواب،تونیستی امادگر

ای عشق من بی من کجا؟تنهانرو من راببر

من بی تومی میرم نرو،من بی تومی میرم بمان

بامن بمان زین پس دگر،هرچه می گویی همان

درخواب آخرعشق من،دربرگ گل پیچیدمت

می خوابم ای زیباترین،درخواب شاید دیدمت

حالا که خوابیدی گلم، تورانگاه می کنم

درعشق تومی میرم وباتوگناه می کنم


نوشته شده در جمعه 88/1/7ساعت 1:18 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

تقدیم به آستان مقدس اون عاشقایی که جدایی نصیبشون شده


شبی باشعرهایم گریه کردم

دوباره ازتو بادل شکوه کردم

زدم چنگی میان پرده هایم

پریدم ازحصارنرده هایم

دویدم تابیابم تکیه گاهی

بریزم اشک گرمی روی آهی

نگاهم سردبودوغصه می خورد

مراباخودبه جای دورمی برد

دوباره آسمان بیدادمی کرد

دوباره شعرمن فریادمی کرد

من امامی دویدم تابگیرم

مگرمی شد که آن شب من نگریم

نسیمی،کاغذی راجابجاکرد

توگویی خش خشش من راصداکرد

دویدم ازپی کاغذ،دویدم

گرفتم کاغذوجایی خزیدم

نشستم تای آن رابازکردم

غم هجرتوراآوازکردم

میان کاغذازچیزی که خواندم

تنم لرزیدواشکی هم فشاندم

خدامی دانداما من چه دیدم

عذابی بدترازآتش کشیدم

نوشته بود معشوقی به عاشق:

برو،من ازتوآخردل بریدم


نوشته شده در جمعه 88/1/7ساعت 1:16 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس