سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

آرام و آهسته آمدی...با قدم هایی استوار...

و صدایی که هیچ گاه از ذهنم خارج نمی شود....

چه لذتی داشت برای اولین و آخرین بار عاشق شدن...

فرار از تنهایی و غربتی که خود آن را ساخته بودم...

چقدر بزرگ شدم با تو...

چقدر صبور شدم با تو...

اما........

راه های رسیدن مسدود است...

و من به قاب خالی ات خیره می شوم.

کلمات نمی توانند تو را به من بازگردانند...

زیرا شاهان کم التفات به حال گدا کنند...

نصیحتی کنمت دوست دلداده ی من...

عاشقی سکوت است رنج  و دل مرده ی من...

عاقبت شکست تنگ بلور دل من...

و سیندرلا نیافت عشق خود ای دوست مهربان من...

دستانم می لرزد...

اشک هایم جاری است...

غصه ها تکراری است...

نصیحتم می کند مرغ اهورایی...

عاشقی بود پشیمانی....

عکس های عاشقانه http://www.pix98.org/modules.php?name=News&file=article&sid=308

عکس عاشقانه کارت پستال زیبا دیدنی عشق

عکس عاشقانه کارت پستال زیبا دیدنی عشق

عکس عاشقانه کارت پستال زیبا دیدنی عشق


نوشته شده در دوشنبه 88/5/26ساعت 12:55 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

برای تو می نویسم...تویی که مرا به یاد خود انداختی...

چقدر دیدن چشمهایت برایم لذت بخش است...

چشمهایت آتشفشانی است که فرار از آن یعنی مرگ...

گاهی اوقات مرگ در دستان یک شبنم زیباست...

گاهی اوقات لبخند یک ببر زخمی آرامشی به جان انسان می اندازد که سالها آرزوی آغوش ببر را می کند...

کفش هایم هم خسته بودند...از بی تو بودن..اما در کنارت می رفتند..می تاختند...می دویدند...

چشمانم فروغش را به دست آورد..کاش زندگی ساده می شد...

کاش تا ابد من و تو بودیم و بستنی شکلاتی....

من و تو بودیم و کلی کتاب عاشقانه...

عشق من....شعرها هم در برابرت کم آوردند و من عامیانه تر از یک مادر بزرگ برایت می نویسم...

کاش رسیدن به دست هایت سخت نبود...کاش
سرت را به روی زانوانم گذاری و با چشمهای مهربانت برایم قصه بگویی...کاش
برای همیشه چشمهای زلالت آینه من شود...

هزاران ای کاش می گویم عزیز
ترینم...نامه ای ندارم ..شعری ندارم...واژگان در مسیر آشتی گم شده اند...و
حروف از من دور می شوند...تو را وصف نمی کنم ای عشق..زیرا وصف تو همه را
حیران می کند...

شیدایت می شوند...دوووووستت دارم..به
اندازه شکلات...و شاتوت...نخند تو رو خدا...قصد جسارت نداشتم...خواستم بگم
اونقدر که اون ها رو صادقانه و ساده دوست دارم ..تو را هم همینطور...

هیچ وقت از دلم بیرون نمیری...چشم هایت
را از من نگیر...زیرا بدون چشمهایت نمی توانم موهای سپیدم را در آینه ی
نگاهت ببینم...(عکس مناسبت پیدا نکردم )




نوشته شده در دوشنبه 88/5/26ساعت 12:53 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

لحظه
، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام
صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست
اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...

دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست!

اگر
میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی
همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این
دست خودم نیست!

دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.

دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!

به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!

دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی

کبوتر

دلم
بدجوری گرفته..هر طرف که نگاه میکنم تو رو میبینم.. عطرتو حس میکنم و
صداتو میشنوم..اما تو هیچ وقت نیستی... میترسم دستاتو تو دستم
بگیرم..میترسم بلور انگشتاتو بشکنم... می ترسم تو هم مثل من بوی تنهایی و
غربت بگیری.. می ترسم این بغض هزار ساله به تو هم سرایت کنه... من از مرگ
نمی ترسم از رفتن تو می ترسم.. می ترسم تو بری و من نمیرم! می ترسم بدون
تو زنده بمونم دلم گرفته...!! مثل تموم شبهایی که گذشت..!! مثل تموم
شبهایی که بدون تو خواهند اومد...!! روزگارم از شبهای بی ستاره تو هم تیره
تر شده.. تنها یادت هست که امیدسپیده ای هرگز نیومده رو تو دلم زنده نگه
میداره...دیگه زیر بارون خیس نمیشم..!! یاد اون چتری که بالای سرم گرفتی
تا ابد با منه.. من و ببخش که هنوز ازت پرم ..که هنوز نمیتونم ازت دل
ببرم.. راستی تا حالا شده اون قدر دلت برای کسی تنگ بشه که با شنیدن اسمش
هم بغض گلوتو بگیره؟؟ تا به حال شده اون قدر بخوای برای یه نفر بمیری  که
از زنده بودنت هم خسته بشی؟؟ یا شده دلت بخواد زمین و زمان متوقف بشن تا
نگاهی که به تو خیره شده لحظه ای بیشتر باقی بمونه؟؟میدونی... من عاشقم
چون فقط یه بار تو دلم زلزله اومد اما از زلزله بم هم مخرب تر.. چون همیشه
قلبم واسه یه نفر زد (واسه تو)...میدونی... تو هیچ وقت نتونستی ذهنمو
بخونی..اشکمو ببینی.. صدامو نشنیدی..صدایی که خودت خفش کردی.. صدایی که یه
روز بهت میگفت دوست دارم عشق من پاک بود..عشق من با عشقای حالا فرق داشت
وقتی میگفتم دوست دارم با بند بند وجودم میگفتم.. اما هیچ وقت نفهمیدی..
اما بازم میخوام از تو بنویسم ..میدونی چرا؟؟ چون اول و اخر لحظه هام
تویی... بذار همیشه پریشونت بمونم میذاری که ؟؟ تو رو خدا اینم ازم نگیر
من میمیرم

*** از وقتی که رفتی! ***

وقتی
تو نیستی ؛ رنگ دریا را دوست ندارم، شب به پایان می رسد ، شب را نیز دوست
ندارم؛‌ از لا به لای مریم های خفته با فانوسی کم سو راهی به سویت می جویم
و تو نیستی، نیستی تا ببینی که چقدر امشب آسمان زیباتر است اما این آسمان
را نیز دوست ندارم.

سالهاست
که از قاصدک خوش خبرم بی خبرم . شاید این بار او مرا دوست نداشت ، شاید
این بار ، باری فزون تر در پیش داشت و ای کاش در لحظه ی سنگین وداع
چشمهایش را به زمین می دوخت تا نمی توانستم از نگاهش تندیسی سازم از جنس
پروانه های دشت خاطره.

عقربه
های زمان به کندی می گذرند ، ‌شاید می خواهند فرصتم را دوچندان کنند،اما
حتی یاسمن ها نیز این را می دانند که کاری از دست من ساخته نیست وتنها در
کنج خلوت این اتاق ، من و ماندم و تجسم یک رؤیا ،‌ من ماندم و اشک های
التماس ، من ماندم و دست هایی به سوی آسمان بی کران هستی . صدایش می کنم و
صدایی نمی شنوم ، کلامش را می خوانم و خوانده نمی شوم،‌ به خاک می افتم و
اعتنایی نمی بینم ، اما این بار قسمت می دهم به پاکی و قداست فرشتگانت،
‌اگر گاهی آنی نبودم که می خواستی دریایی از ندامت و حسرتم را بپذیر.

لحظات
درگذرند و از آنها چیزی نمی ماند جز لحظه های خاموش بیداری. باز هم بهاری
دیگر در راه است ، می گویند بهار فصل زیبایی هاست اما تو خودت خوب می دانی
که بهار من هیچ گاه بازنخواهد گشت.

بغضی
عجیب در گلویم بهانه تو را می گیرد، هر دم با قطرهای گرم مرا می سوزاند ،
شکایت ها در نهان دارد و می داند که اگر لب گشاید از من چیزی باقی نخواهد
ماند تا به نجوای شبانه اش تسلی بخشم، آرامش کنم و قاب عکس خالی کنار
پنجره را برایش با تصوری خیالی مزین کنم.

گاهی وقت ها قلب زمانه از سنگ می شود و اینگونه سرنوشت، ردّپایی عمیق بر پیشانی آنهایی که ماندند و سعادت نداشتند نقش می زند.

کاش می شد من به جای تو می رفتم

در
نگاهم خیره شدی ... کمی بغض در چشمانت پیدا بود... اما تو... گفتی دیگر بس
است این زندگی.... دیگر خسته بودی ... از من و با من بودن ... ازتمام نگاه
هایم ... دیگر از من دل بریده بودی نمیتوانستم باور کنم.. بی تکیه گاهی ر
ا ... نبودن ان دستان پر مهر و محبت را ... نبودن ان چشمان زیبا را...
نمیدانستم نبودنت را ... چه چیز را باید باور کنم... ازدست دادن عشق
را...از دست دادن کسی که عمری عاشقانه مثل بت میپرستیتمش.... یا از دست
دادن یه زندگی مشترک را... فقط میدانستم من شکسته شدم... باختم...
درزندگی...در رویا... حتی ت و خیال خام بچه گانه ام...دیگر امیدی نیست
دستانم تنهاست.... جسمم بی تکیه گاه ست... اما چگونه باور کنم... مرگم
را... بی تو بودن را... خودکشی زندگی ام را...چگونه باور کنم... بغض نگاهت
را...چگونه باور کنم... رفتن بی بهانه ات را...چگونه باور کنم... چگونه
باور کنم جدایی را...ان انتظارتلخ را... ان دور شدن نگاهمان...دستانمان...
حتی دور شدن قلب و احساسمان....من چگونه باور کنم دیگردستی نیست که دستانم
را از منجلاب زندگی بیرون کشد... چگونه باور کنم که دیگر ان نگاه عاشقانه
نیست که بدرقه ی راه زندگی ام باشد... اه ای خدایم چگونه باور کنم که
تنهایم و تنهاییی قسمت من است.... تو بگو... ای خدایم چگونه
باورکنم..............................

روزی
که عشق را قسمت کردند پرواز را به تو دادند .... قفس را به من ساز را به
تو دادند .... غم را به من و من تشنه ی کویر دشت بارانم ..... مانند طایفه
ی خاک می مانم و دشمن طوفان من هر شب این ساز را به بهانه ی تو به صدا در
می آورم

*** جای ِ خالی ِ زندگی ***

یک
دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض
های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای
دلتنگی ام باشی!

دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست.

من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد...

دلم
گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی
نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه
آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام.

هر
شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده
در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم
تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است...
.

شاید
اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک می
ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را
نداشتم، شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا
بدانی، تا بدانی که چقدر دوستت دارم... .

روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم!

این
بار به دیدنت آمده ام ، برایت گلاب آورده ام ، دستهایم تنها سنگ سردِ خانه
ات را احساس می کنند اما بدان یاس های سپید احساسمان هنوز گرم گرم اند


نوشته شده در سه شنبه 88/5/20ساعت 7:19 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

چکه های خاطره

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

دلم
عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به
لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی
نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که
چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های
عمر کوتاه من ، چقدر

بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.

به
سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی
پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به
سرابی شد.

نبودی
تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا
ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می
کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

تو
خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای
نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...

حالا‌
از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند
، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من
بی رنگ است!

و
اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به
سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید
اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له
شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.

لحظه
، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام
صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست
اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...


نوشته شده در سه شنبه 88/5/20ساعت 7:16 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

میخوام
بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

تلفن
زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من
خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش
رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو
میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از  2  ساعت دیدن فیلم و خوردن  3 
بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از
من خداحافظی کرد

میخوام
بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من
با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی
هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه
"خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت
سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند
زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من
باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت
:"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و از من خداحافظی کرد

میخوام
بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

یه
روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم
روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته
ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من
باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه
کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با
گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین
داداشی دنیا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

میخوام
بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

نشستم
روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم
که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من
اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو
اومدی ؟ متشکرم"

میخوام
بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

سالهای
خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش
میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه
نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.
این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم
که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو
میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای
من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ...
همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !

اگه
همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید
، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید
اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

    

دوستت دارم کمتر از خدا و بیشتر از خودم چون به خدا ایمان دارم و به تو احتیاج!!

      

شکسته تموم بال و پر من

              مرده تموم خیال و باور من

                             این سکوت سرد و مبهم

                                         شده تنها یادگار همسفر من

                                                       قصه ی من از کجا شروع شد

                                                                     مردن چرا همیشه شد سهم آخر من

 

 

درشهرعشق
قدم میزدم گذرم افتادبه قبرستان عاشقان خیلی تعجب کردم تاچشم کارمی
کردقبربودپیش خودم گفتم یعنی این قدرقلب شکسته وجودداره؟یکدفعه متوجه قلبی
شدم که تازه خاک شده بودجلورفتم برگهای روی قبرراکنارزدم که براش دعاکنم
وای چی میدیدم باورم نمیشه اون قلبه همون کسیه که چندساله پیش دله منو
شکسته بود شنیدی میگن ازهردست بدی ازهمون دست میگیری.

 

زیبا
ترین گل با اولین باد پاییزی پرپر شد. با وفاترین دوست به مرور زمان بی
وفا شد. این پرپر شدن از گل نیست از طبیعت است و این بی وفایی از دوست
نیست از روزگار است

 

 

در تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم
در بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردم
در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد و تلخت گریه کردم
در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که ناگاه به یاد لحظه هایی که بودی و اکنون نیستی ایستادم و آرام گریه کردم
ولی اکنون می خندم آری میخندم به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را قربانی کردم
 
شب تنهایی با هم.. شاید اینگونه سزاوار فراموشی نبود چقدر با عجله... غبار می تکانی از ردپای آخرین خاطراتمان کنون ای اولین و آخرینم کاش احساس آبی مرا می شنیدی. تا همیشه به تماشای شب میروم و تکه هایی از عشق مدفون میراث من است و قلمی که هیچ گاه نتوانست آخرین حرفهای مرا با تو بگوید
 

«حالت
خوبه؟...» دستم را پایین می آورم. پرده می افتد. نگاهش می کنم. چند ثانیه
کوتاه تنها. رویم را برمی گردانم. فاصله می گیرم از وجودش. هر طرف می ورم
اما نگاهش را روی شانه هایم حس می کنم. «کجا فرار کنم از دست نگاهت؟» کجا
پنهان شوم که در نگاهش نباشم؟
نگاه پاکش که انگار عبور می کند از همه
چیز... که هر کجا باشم روی شانه هایم است. که هیچ کجا نیست که پنهان باشد
از چشم هایش. هر کجا که می روم نگاهش هست... «نگاهت هست...» لحظه ها
راکدند. هوا سنگین است. نفسم دارد بند می آید. نمی گذرند دقیقه ها. و دارد
نگاهم می کند. آرام. صبور. بی صدا.
برمی گردم نگاهش می کنم که بگویم
«مگه کار و زندگی نداری تو همین جوری داری من رو نگاه می کنی؟» .. غرق می
شوم توی چشم هایش که ته ندارند انگار. که آن سویشان انتهایی نیست. که بی
نهایت اند. دریچه هایی به بی نهایت اند... زبانم بند می آید. غرق می شوم
توی نگاهش. و هیچ تلاشی نمی کنم که پایین نروم. فرو می روم توی چشم هایش.
آرام... آرام...
لبخند می زند. بغض می کنم. دست خودم نیست. همین حالاست
که اشک هایم جاری شوند. و او دارد لبخند می زند. «چایی می خوری برات
بیارم؟...» «حوصله ندارم معنا!... ولم کن»
دروغ می گویم! دروغ می گویم
تو که می دانی!... تو که باید بدانی!... خودم را لوس می کنم برایت. می
خواهم نازم را بکشی. مثل بچه ها که لج می کنند! بیایی در آغوشم بگیری.
نوازشم کنی. من، توی آغوش مهربانت بزنم زیر گریه. و تو آرامم کنی... عطر
نفس هایت را بپاشی روی موهایم و من قرار بگیرم از وجودت... از حضورت... از
صدای بی وقفه ی نفس های خدایی ات... از بالا و پایین رفتن منظم سینه ات...
تو باید... 
        نمی شود!... نمی شود!... باید که باشی!... تصویر نمی شوند این رویاها بی تو!...

دلم
گرفته معنا... حالم خوب نیست. هوای گریه دارم. هوای شکستن. خرد شدن.
بریدن... دارم می شکنم اینجا بی تو... نمی توانم معنا... نمی توانم
دیگر... نمی توانم...
مگر چقدر تحمل دارد آدمی؟... چقدر صبوری باید که
نشکند؟... بار اولم نیست... آخرین هم نیست بی شک... بارها و بارها و بارها
شکستن را تجربه کرده ام بی حضور نازنینت...
معنا... چرا خدا بر نمی
دارد این فاصله ها را؟... به کجای این کره ی خاکی بر می خورد اگر من و تو
کنار هم بنشینیم؟... چه می شود اگر با هم حرف بزنیم؟... لبخند بزنیم به
همدیگر... چه می شود؟...

خسته ام معنا... دست به دست خدا سپرده ام که زمین نخورم... بس است دیگر انتظار... بیا معنا... من خسته ام...


نوشته شده در سه شنبه 88/5/20ساعت 7:14 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 

 

       

 

 

      

 

 

       


نوشته شده در دوشنبه 88/5/19ساعت 11:35 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

عشقولانه


 


عشقولانه


نوشته شده در دوشنبه 88/5/19ساعت 11:26 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |


نوشته شده در دوشنبه 88/5/19ساعت 11:12 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

http://sayyedali.persiangig.com/Untitled-1%20copy1.jpg 

1- حسن‌نیت، عشق و محبت را به همسرتان ثابت کنید.

2- وقتی بداخلاق و عصبانی است، با ملایمت و مهربانی با او صحبت کنید تا روحیه‌اش را باز یابد.

3-
متعهد شوید که زندگی مملو از عشقی را خلق خواهید کرد و به جای اینکه فقط
منتظر پیش آمدن لحظات عاشقانه باشید، آن لحظات را بیافرینید.

4- سعی کنید همیشه لبخند بر روی لب‌هایتان شکوفا باشید ،تا دنیا به خاطر آنچه برشما می‌گذرد، حیران گردد.

5- پیوندتان را موهبتی الهی بدانید.

6- چیزهایی به او بدهید که اصلاً توقعش را ندارد . او را شگفت زده کنید.

7- به مناسبت درک تفاوت‌هایتان جشن بگیرید.

8- وقتی به اتفاق هم به گردش می‌روید با هم سازگار باشید تا به هر دو نفرتان خوش بگذرد.

9- وقتی از دست‌هایش زیاد کار کشیده دست‌هایش را ماساژ دهید.

10- اگر می‌خواهید در قلب همسرتان جایگاه خاصی پیدا کنید، پیشنهاد می کنیم  در تعطیلات آخر هفته در کارهای منزل به او یاری رسانید.

1- پشت میز شام رفتار عاشقانه‌ای با هم داشته باشید و قاه قاه بخندید.

12- وسایل مورد علاقه‌اش را جلوی دیدش قرار دهید.

13- اگر همسرتان مدل موهایش را تغییر داده حتماً از آن تعریف کنید.

14-
از همسرتان بپرسید آیا دلش می‌خواهد تفکر و شخصیت شما را تغییر دهد... و
پس از آن بکوشید خودتان را با آرزوهایش هماهنگ کرده و اصلاح شوید.

15- آیا دوست دارید یک زوج استثنایی باشید؟ پس بدون انتظار بازپس گرفتن، همه چیزتان را در اختیارش قرار دهید.

16-
وقتی به سالگرد ازدواج‌تان نزدیک می‌شوید، زندگی‌تان را بررسی کنید و
ببینید در طی این سال‌ها زندگی شما چه تغییرات مثبتی کرده است.

17- در یک بعد از ظهر سرد و بارانی، شیرکاکائوی گرمی برایش درست کنید.

18- به یاد داشته باشید اعتماد یکی از مهم‌ترین عوامل پیوند میان زن و مرد است.

19- پیش از اینکه همسرتان به منزل بیاید از بعضی خوشبو‌کننده‌های هوا برای برقراری‌ آرامش در خانه بهره بگیرید.

20- بگذارید از ترس‌ها، اسرار و امید‌های شما مطلع باش


نوشته شده در یکشنبه 88/5/18ساعت 1:46 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 
گفت : کسی دوستم ندارد. میدانی چقدر سخت است
 
 این که کسی دوستت نداشته باشد؟
 
تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی.
 
 حتی تو هم بدون دوست داشتن... !
 
خدا هیچ نگفت.
 
گفت : به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است.
 
چشم ها را آزار می دهم. دنیا را
 
کثیف می کنم. آدم هایت از من میترسند.
 
 مرا میکشند برای اینکه زشتم. زشتی جرم من است.
 
خدا هیچ نگفت.
 
گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست.
 
مال گل ها و پروانه ها‚مال قاصدک ها‚ مال من نیست.
 
خدا گفت : چرا مال تو هم هست.
 
دوست داشتن یک گل‚ دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک
 
کار چندان سختی نیست.
 
اما دوست داشتن یک سوسک‚ دوست داشتن تو کاری دشوار است.
 
دوست داشتن کاری است آموختنی؛ و همه رنج آموختن را نمی برند.
 
ببخش کسی را که تو را دوست ندارد.
 
زیرا که هنوز مؤمن نیست. زیرا که هنوز
 
دوست داشتن را نیاموخته. او ابتدای راه است.
 
مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد.زیرا همه از من است.
 
 و من زیبایم. من زیبائیم‚ چشم
 
های مؤمن جز زیبا نمیبینند. زشتی در چشم هاست.
 
در این دایره هرچه که هست‚نیکوست.
 
آن که بین آفریده های من خط کشید‚ شیطان بود.
 
 شیطان مسئول فاصله هاست.
 
حالا قشنگ کوچکم! نزدیکتر بیا و غمگین نباش.
 
قشنگ کوچک حرفی نزد و دیگر هیچگاه نیندیشید که نازیباست.

نوشته شده در یکشنبه 88/5/18ساعت 1:44 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس