سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر و متن عاشقانه

غنچه از خواب پرید، و گلی تازه به دنیا آمد.

خار خندید و به گل گفت "سلام". و جوابی نشنید..

خار رنجید ولی هیچ نگفت.

ساعتی چند گذشت. گل چه زیبا شده بود .

دست بی رحمی آمد نزدیک . گل سراسیمه زوحشت افسرد .

لیک آن خار در آن دست خلید.

وگل از مرگ رهید. صبح فردا که رسید .

خار باشبنمی از خواب پرید. گل صمیمانه به او گفت "سلام"



نوشته شده در چهارشنبه 88/1/12ساعت 12:7 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

دوباره ماهی سرخ دوباره آبی آب 

دوباره عیدی من غزلای ترد نان  

 دوباره  دستای تو سفره ی هفت سین من 

وقته تحویل بهار ساعت عاشق شدن  

                                      ما باید دوباره بچه گی کنیم                                

  سبزی بهارو زندگی کنیم  

ساز پر ناز تو کو؟ نت به نت  از ما بگو 

از ترانه چکه کن در بهار شستشو  

قصه ی دوباره ها سکه ای به نام ما 

دوباره شهزاده ای عاشقِ مرد گدا  

ما باید دوباره بچه گی کنیم         

 سبزی بهارو زندگی کنید            

دوباره لمس علف عطر زاییدن گل 

دوباره رنگین کمون روبه تنهای بلور  

دوباره قایم موشک سر چهار راه شلوغ 

دوباره عید دیدنی از غزلای ترد نان

  ا باید دوباره بچه گی کنیم      

سبزی بهارو زندگی کنیم   

  دوباره مادربزرگ رخت نو سوزن زده

  تخم مرغ رنگی ام از قفس در اومده


نوشته شده در چهارشنبه 88/1/12ساعت 11:43 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

مجنون را به محکمه عدل بردند و گفتند:توبه کن

گقت:خدایا عاشقم  ** عاشق ترم کن

تو بارون که رفتی شبم زیر و رو شدیه بغض شکسته رفیق گلوم شدتو بارون که رفتی دل باغچه پژمردتمام وجودم توی اینه خط خوردهنوز وقتی بارون تو کوچه می بارهدلم غصه داره دلم بی قرارهنه شب عاشقانه است نه رویا قشنگهدلم بی تو خونه دلم بی تو تنگهیه شب زیر بازون که چشمم به راههمی بینم که کوچه پر نور ماههتو ماهه منی که تو بارون رسیدی

امید منی تو شب نا امیدی

عشق چیست؟

عشق یعنی یک سلام و یک درود

 عشق یعنی درد و محنت در درون

 عشق یعنی یک تبلور یک سرود

 عشق یعنی قطره و دریا شدن

 عشق یعنی یک شقایق غرق خون

 عشق یعنی زاهد اما بت پرست

 عشق یعنی همچو من شیدا شدن

 عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه


نوشته شده در چهارشنبه 88/1/12ساعت 11:31 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

دوباره شب شد و من بیقرارم
کانکت کن زود بیا در انتظارم
بیا من آمدم پای مسنجر
شدم محسور از آوای مسنجر
بیا هارد دلت را ما ببینیم
گلی از گنج هوم پیجت بچینیم
بیا ایکن نمای بی نشانم
که من جز آدرس میلت ندارم
بیا فرهاد باز بی تو غش کرد
و حتی هارد دیسکم هم کش کرد
بیا ای عشق دات کام عزیزم
به پای تو دبلیوها بریزم
مرا در انتظار خویش مگذار
و یا ز اندازه آن بیش مگذار
بیا ای حاصل سرچ جهانی
بیا اجرا کن آن فایل نهانی
بیا در دل تو را کم دارم امشب
حدودا" صد مگی غم دارم امشب
اگر آیی دعایت مینمایم
دعا تا بی نهایت مینمایم
اگر آیی دعای من همین است
و یا نقل به مضمونش چنین است
مبادا لحظه ای دی سی شوی یار
جدای از آن پی سی شوی یار
مبادا نام ما را پاک سازی
و کاخ آرزو ها را خاک سازی
بمان تا جاودان اندر دل من
بمان تا حل شود هر مشکل من

نوشته شده در چهارشنبه 88/1/12ساعت 11:26 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

دست گذاشتم رو یکی که یک قشون خاطر خواشن

همشون هنر دارن یا شاعرن یا نقاشن

یا که پشت پنجرش با گریه گیتار میزنن

یا که مجنون می شن و تو کوچه ها جار میزنن

دست گذاشتم رو یکی که عاشقم نمیدونست

سر بودم از خیلی ها و لایقم نمیدونست

دست گذاشتم رو یکی که همه دور و برشن

مردشن،دیوونشن،مجنونشن،پرپرشن

دست گذاشتم رو یکی که عاشقاش زیادی اند

همه جورشو دارن هم عجیبن هم عادی ان

دست گذاشتم رو یکی که نه سفیده نه سیاه

ظاهرش گندمیه به چشم ماها کیمیا

دست گذاشتم رو یکی که داشتنش خوابه هنوز

کمترین شاگرد چشماش خود مهتابه هنوز

دست گذاشتم رو یکی که کارش ساختنه

سرنوشت هر کسی که اونو می خواد باختنه

دست گذاشتم رو یکی که اون منو دوست نداره

من تو پائیـــزم و اون اهل یه جا تو بهاره

دست گذاشتم رو یکی که شعرام و گوش میکنه

تا آخرین بیت و میخونه و فراموش میکنه

دست گذاشتم رو یکی که کهکشون قایقشه

انقدر دوسش دارن،هر کی خوبه عاشقشه

دست گذاشتم رو یکی که خندش هم نفس داره

تو تموم نقشه های خوب دنیا دست داره

دست گذاشتم رو یکی، ما رو چه به فرشته ها

برو شاعر تو بمون و عشق و دست نوشته ها

دست گذاشتم رو یکی که از تو خندش میگیره

.. اینا رو دلم میگه،میگه و بعدش میمیره

نوشته شده در چهارشنبه 88/1/12ساعت 11:22 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

                                                 امشب می خوام از عشق واقعی بگم که آدمو قربانی میکنه

ای کسانی که ادعا می کنین همدیگه رو دوست دارین ..

 چرا این همه دروغ .. خواهش می کنم به خودتون بیایین ..

 چرا به همدیگه دروغ می گیین .. چیزی که من الان زیاد می بینم..

 وقتی به کسی می گین دوستش دارین

 واقعا دوستش داشته باشین ..

 از ته دل .. اینها کلماتی یه که هزاران بار شنیدیم ..

 خواهش می کنم به این کلمات خوب فکر کنین ..

 می خوام به معنای واقعیش برسین ..

 فقط نگین من تو رو ...

 چون وقتی اینو به کسی می گین فردا از همون شخص

 متنفر می شین .. می دونین چرا ..؟

 چون دروغ گفتین .. چون خدا صداتونو می شنوه وقتی اینو می گین ..

 خدا بعداً امتحانتون می کنه ببینه واقعا گفتین و یا دروغ ..

 و مشکلاتی سر راتون می یاره ..

با این زمونه که من می بینم همون اول راه از هم

 70%جدا می شن   ،30% می مونن  ..

می دونی هر چی بیشتر دوستش داشته باشی

 بیشتر مشکلات می یاد سره راه ..

 چون باید در برابر تک تک اون دوستت دارم و ابراز علاقه امتحان بشی

 و هر چه بیشتر مقاومت کنی بیشتر خورد می شی و

 به جای می رسی که می بینی هیچی نداری ..

 هیچ غروری .. هیچ دوستی ..

 و از همه مهمتر اون کسی رو که دوستش داری ..

 چون اونم می زاره می ره ..

ولی بازم تو دوستش داری و اینه قربانی شدن ..

می دونی این اتفاقات در 1-2 روز نمی افته این اتفاقاتی یه که

 در چندین ماه تا چندین سال می افته .. و به نظره من همیشه که

اینجوری نیست بعد از هر غمی ، خوشی میاد ولی باید

 چند سال در انتظار و صبر باشی دسته خداست ..

 و البته کمک اطرافیان و همت خوده آدم ..

ولی به این فکر کن که هیچ یک از اطرافیان نخوان حتی

 یه کمک کوچولو بکنن ..

اون آدم باید چکار کنه ..؟

 فقط صبر و بشینه ببینه تقدیر چی واسش می نویسه ..

امیدوارم هیچ کس کسی رو دوست نداشته باشه تا این حد ..

هر چند هر کسی تو زندگیش به این دوست داشتن نمی رسه ..



نوشته شده در چهارشنبه 88/1/12ساعت 11:14 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد. خبری از

دل پر درد گل یاس نداشت باید اینجور نو آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره

 هم کمتر است؟؟؟ شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟

 مادری می گوید...شاید این رفع بلاست.. یک نفر زمزمه کرد... باد سرد وحشی مثل

یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن

 شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را بر می داشت...

مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/1/12ساعت 11:13 صبح توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

 

 

 

سلام عزیزم معروف شدی   بهت تبریک میگم   شنیدم امسال قراره سال رو به نام تو نامگذاری کنند.

.

.

.

سال گاو مبارک

برای دیدن بقیه مطالب روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید


 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/1/10ساعت 7:15 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

بهار را باور کن

باز کن پنجرهها را که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را

جشن میگیرد

و بهار

روی هر شاخه کنار هر برگ

شمع روشن کرده است

همه چلچله ها برگشتند

و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکپارچه آواز شده است

و درخت گیلاس

هدیه جشن اقاقی ها را

گل به دامن کرده ست

باز کن پنجره ها را ای دوست

هیچ یادت هست

که زمین را عطشی وحشی سوخت

برگ ها پژمردند

تشنگی با جگر خاک چه کرد

هیچ یادت هست

توی تاریکی شب های بلند

سیلی سرما با تاک چه کرد

با سرو سینه گلهای سپید

نیمه شب باد غضبناک چهکرد

هیچ یادت هست

حالیا معجزه باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را

جشن میگیرد

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی

تو چرا اینهمه دلتاگ شدی

باز کن پنجره ها را

و بهاران را

باور کن


نوشته شده در دوشنبه 88/1/10ساعت 7:9 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست ،  ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه پایین می‌‌رود ، و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود ...
زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...
زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : " چی‌ شده عزیزم ؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی ؟ "
شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم ، 20 سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم ،  یادته ؟
زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود ،  چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: " آره یادمه " .....
 (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست ) ....
یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا 20 سال می‌‌فرستمت زندان ؟!
آره اونم یادمه .....
مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید : اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم


نوشته شده در دوشنبه 88/1/10ساعت 7:5 عصر توسط محسن آتیش نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس